بسم الله الرحمن الرحیم
با چند روز تاخیر از انجام یک اتفاق الهی ...
(انجام عملیات غرور آفرین والفجر 8 در تاریخ 20 بهمن ماه سال 1364)
در رابطه با شناخت و بیان سبک و سیره زندگی شهدا آنقدر تهی دست، ناتوان و محتاج هستم که چیزی از خود برای بیان کردن و نوشتن ندارم و ناچار در چنین مواقعی برای بیان عظمت این انسانهای پاک، ساده، متواضع، بی تکلف و صمیمی پناه می آورم به گنجینه آسمانی سید مرتضی! همو که از آنان بود و سالها با آنها زیست و به آنها ملحق شد... تا شاید از این طریق قدری از غرورآباد پرتکلف نفس اماره ام فاصله بگیرم و از این دنیای شلوغ و پر هیاهوی زندگی شهری دور شوم و دلم را پرواز دهم به میان بهترین بندگان مطیع خدا و ...
شب عاشورایی (شهید سید مرتضی آوینی)
عصر روز بیستم بهمن 1364، نخلستانهای حاشیهی اروند
غروب نزدیک میشود و تو گویی تقدیر زمین از همین حاشیهی اروندرود است که تعیین میگردد. و مگر بهراستی جز این است؟
بچهها آماده و مسلح، با کولهپشتی و پتو و جلیقههای نجات، در میان نخلستانهای حاشیهی اروند، آخرین ساعات روز را به سوی پایان خوش انتظار طی میکنند. اینها بچههای قرن پانزدهم هجری قمری هستند؛ هم آنان که کرهی زمین قرنهاست انتظار آنان را میکشد تا بر خاک بلادیدهی این سیاره قدم گذارند و عصر ظلمت و بیخبری را به پایان برسانند...
و اینک آنان آمدهاند، با سادگی و تواضع، بیتکلف و صمیمی، در پیوند با آب و درخت و آسمان و خاک و باران... و پرندگان. و تو هم که از غرورآباد پرتکلف نفس اماره راه گم کردهای و بهیکباره خود را در میان این بندگان مطیع خدا یافتهای، حس میکنی که به برکت آنان، با همه چیز، آب و درخت و آسمان و خاک و باران و پرندگان و دیگر انسانها پیوند خوردهای و بین تو و رب العالمین هیچ چیز نمانده است و دائم الصلوة شدهای.
غروب نزدیک میشود و انتظاری خوش، دل بیتاب تو را در خود میفشارد.
این نخلستانها مرکز جهان است و اگر باور نداری، خود به خیل این یاوران صاحب الزمان بپیوند تا دریابی که چه میگویم. مگر نه این است که زمان در کف صاحب الزمان است و اینان نیز یاوران او؟ مگر نه اینچنین است که خداوند انسان را برای خلیفة اللهی آفریده است؟ و مگر نه اینچنین است که انسان را عبودیت حق به خلیفة اللهی میرساند؟
این نخلستانها مرکز جهان است، چرا که بهترین بندگان خدا، یعنی بندهترین بندگان خدا در اینجا گرد آمدهاند تا بر صف کفر بتازند و بند از اسرای شب بر گیرند و آیینة فطرتها را از تیرگی گناه بزدایند و کاری کنند تا جهان بار دیگر اهلیت ولایت نور را پیدا کند.
بعضیها وضو میگیرند و بعضی دیگر پیشانیبندهایی را که رویشان نوشته شده است «زائران کربلا» بر پیشانی میبندند. در اینجا و در این لحظات، دلها آنچنان صفایی مییابد که وصف آن ممکن نیست. گفتم که هیچ چیز در میانهی تو و رب العالمین باقی نمیماند _ خود تو، آن که به او میگویی من. و در اینجا دیگر منی در میانه نیست؛ من میمیرد و همه به هم پیوند میخورند. آنگاه دستها در هم گره میخورند و دیگر رها نمیشوند.
در میان نخلستانهای حاشیهی اروند، پیشاپیش عید فرا رسیده است، و هر چه به شب نزدیکتر میشویم، دلها را اشتیاقی عجیب، بیشتر و بیشتر در خود میفشارد. بعضی از بچهها گوشهی خلوتی یافتهاند و گذشتهی خویش را با وسواس یک قاضی میکاوند و سراپای زندگی خویش را محاسبه میکنند و وصیتنامه مینویسند. حقا را خدا میبخشد، اما وای از حق الناس! و تو بهناگاه دلت پایین میریزد: آیا وصیتنامهات را تنظیم کردهای؟
از یک طرف بچههای جهاد کارهای مانده را راست و ریس میکنند و از طرف دیگر، سکاندارها قایقهایشان را میشویند و با دقتی غریب همه چیز را بررسی میکنند.
رزمندهای روی یک بلندی مشرف به رودخانه نشسته و ماسکش را نگاه میکند.
- این چیه؟
- ماسک!
- اونوقت طرز استفادهشو بلدی؟
- استفادهشو؟ بله...
راستی تو طرز استفاده از ماسک را بلدی؟
آفتاب باز هم پایینتر آمده است و دلها میخواهند که از قفس تنگ سینهها بیرون بزنند. انتظار سایهای از اشتیاق بر همه چیز کشانده است. همهی کارهای معمولی پر از راز میشود و اشیا حقیقتی دیگر مییابند. نان همان نان است و آب همان آب است، و بچهها نیز همان بچههای صمیمی و بیتکلف و متواضع و سادهای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محل کارَت و اینجا و آنجا میبینی. اما در اینجا و در این ساعات، همهی چیزهای معمولی هیبتی دیگر پیدا میکنند. تو گویی همهی اشیا گنجینههایی از رازهای شگفت خلقت هستند، اما تو تا به حال در نمییافتی. امان از غفلت!
این نخلستانها مرکز زمین است و شاید مرکز جهان. آن روستایی جوانی که گندم و برنج و خربزه میکاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر.
آیا میخواهی سربازان لشکر رسولا را بشناسی؟ بیا و ببین: آن یک کشاورز بود و این یک، طلبه است و آن دیگری در یک مغازهی گمنام در یکی از خیابانهای مشهد لبنیاتفروشی دارد. و بهراستی آن چیست که همهی ما را در این نخلستانها گرد آورده است؟ تو خود جواب را میدانی.
آیا میخواهی آخرین ساعات روز را در میان خط شکنها باشی؟ امشب شب عاشوراست. تو هم بیا و در گوشهای بنشین و این جماعت عشاق را تماشا کن. بیا و بعثت دیگربارهی انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر انسان را برگزیده است... بیا و بعثت دیگربارهی انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر توبهی انسان را پذیرفته و او را برای خویش برگزیده است.
اینان دریادلان صفشکنی هستند که دل شیطان را از رعب و وحشت میلرزانند و در برابر قوهی الهی آنان، هیچ قدرتی یارای ایستایی ندارد. اما مگر نشنیدهای که آن اسدا الغالب، آن حیدر کرار صحنههای جهاد که چون فریاد به تکبیر بر میداشت و تیغ بر میکشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر میشد و رعد بر سپاه دشمن میغرید و دروازهی خیبر فرو میافتاد، او نیز شب که میشد... چه بگویم؟ از چاههای اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریهها و نالههای او را به خاطر دارند.
اگر سلاح مؤمن در جهاد اصغر تیغ دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر اشک و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهی، آن قدرتی که پشت شیطان را میشکند و آمریکا را از ذروهی دروغین قدرت به زیر میکشد این گریههاست.
اینها بچههای قرن پانزدهم هجری قمری هستند، هم آنان که کرهی زمین قرنهاست که انتظار آنان را میکشد تا بر خاک مبتلای این سیاره قدم گذارند و عصر بیخبری و جاهلیت ثانی را به پایان برسانند.
عصر بعثت دیگربارهی انسان آغاز شده است و اینان منادیان انسان تازهای هستند که متولد خواهد شد، انسانی که خداوند بار دیگر توبهی او را پذیرفته و او را بار دیگر برگزیده است.
گریه تجلی آن اشتیاق بیانتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند میدهد و اشک، آب رحمتی است که همهی تیرگیها را از سینه میشوید و دل را به عین صفا، که فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال میبخشد.
ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و اینجا آیینهی تجلی همهی تاریخ است. چه میجویی؟ عشق؟ همینجاست. چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست. همهی تاریخ اینجا حاضر است. بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این شاید که گفتم از دل شکاک من است که بر آمد؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند. بشنو.
***
همه از آن سنگری که تو گویی خیمهای بود در صحرای کربلا، خارج شدند و لحظاتی بعد فرمان حمله رسید و غواصان و بعد هم گُردانهای دیگر خطشکن راه فتح را در برابر لشکر اسلام گشودند. بهراستی چگونه میتوان آن لحظات را توصیف کرد و یا به تصویرشان کشید؟ طنین آوای بلند تکبیر بچهها همچون رعدی بود که تسبیحگویان در دل شب نخلستانها میغرید و سینهی سیاه دشمن را از رعب و وحشت میآکند. شب در میان آن نخلستانها و بر یکایک آن رزمندگان عاشق چه گذشت؟ تنها خداست که میداند. دوربین فیلمبرداری شبها هیچ چیز را نمیبیند و ما را نیز به همراه خویش زمینگیر میسازد. خطوط اولیهی دشمن در همان اولین ساعات شروع حمله فرو میریزد و تاریخ، منزلی دیگر را به سوی نور پشت سر میگذارد.
***
صبح روز بیست و یکم بهمنماه، حاشیهی اروند
صبح پیروزی هر چند هنوز فضا از نم باران آکنده بود، اما آفتابِ دل مؤمنین همه را گرم میداشت. ما وظیفهی روایت فتح را بر عهده داشتیم، اما کدام زبان و بیانی و چگونه از عهدهی روایت آنچه میگذشت بر میآید؟ این جوانان نسل تازهای هستند که در کرهی زمین ظهور کرده است و وظیفهی دگرگونی عالم را پروردگار متعال بر گردهی اینان گذاشته است. عصر بعثت دوبارهی انسان آغاز شده است و اینان پیامآوران این عصرند و پیام آنان همان کلامی است که با روح الامین بر قلب مبارک رسولالله تجلی یافته و از آنجا بر زبان مبارکش جاری شده است. چگونه است که پروردگار در طول همهی این اعصار، اینان را برای امانتداری خویش برگزیده است؟
صف طویل بچهها با آرامش و اطمینان، وسعت جبههی فتح را به سوی فتوحات آینده طی میکردند و خود را به صف مقدم میرساندند... و تو از تماشای آنان سیر نمیشوی.
خیلی شگفتآور است که انسان در متن عظیمترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحول زندگی کند و از غفلت هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست میکند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی میبری و در مییابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ببین که عصر جاهلیت ثانی چگونه در هم فرو میریزد، و ببین که چه کسانی راه تاریخ را به سوی نور میگشایند. بچههای محلهی تو و من، همانها که اینجا و آنجا، در مدرسه و بازار و مسجد و نماز جمعه میبینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک میریزند، تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن میزنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد میدهند.
شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است، و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفةاللهی جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. بگذار آمریکا با مانورهای «ستارهی دریایی» و «جنگ ستارهها» خوش باشد. دریا دل مطمئن این بچههاست و ستارهها نور از ایمان این بچه مسجدیها میگیرند، همانها که در جواب تو میگویند: «ما خط را نشکستیم، خدا شکست.» و همهی اسرار در همین کلام نهفته است.
چند رزمنده با لباسهای غواصی گلآلود از خط باز میگردند.
- خطشکن بودید دیشب؟ سلام علیکم، خطشکن بودید؟ خسته نباشید.
- ما خط را نشکستیم، خدا شکست...
در منتها الیه اروندرود، در کنار خور، رزمندگان تازهنفس منتظرند که با قایقها به آن سوی رود انتقال پیدا کنند و تو در این فکر که چه کسی و چه چیزی اینهمه انسانهایی را که بیشترشان جوانان بیست و بیست و پنج ساله هستند در اینجا گرد آورده است؟ و در میان این جمع، دیدن طلبهها با آن عمامههایی که آنان را به صدر اسلام پیوند میزند، بسیار امیدوارکننده است. طلبهها مظهر این پیمان مستحکمی هستند که ما را با پروردگار عالم و غایت وجودیمان پیوند میدهد. بهراستی چه کسی ما را در اینجا گرد آورده است؟ آن چیست که اینچنین، با جاذبهای نهانی و غیر قابل مقاومت، ما را به سوی خویش میکشد؟
گروه دیگری از غواصهای خط شکن، بعد از آن شب پرحادثهای که در آن سوی رود گذراندهاند، باز میگردند تا جای خویش را به رزمندگان تازهنفس بسپارند... آری، در اینجا و در دل این نخلستانهاست که تاریخ آیندهی جهان بر گردهی خستگیناپذیر این جوانان بنا میگردد.
***
بسیجی عاشق کربلاست، و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما میآییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانهی دیار قدس شویم.