سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندانبان به یوسف علیه السلام گفت : «من تو را دوستدارم» . [امام رضا علیه السلام]
پوتین های کهنه
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» یادآوری یک عملیات غرور آفرین!

بسم الله الرحمن الرحیم

با چند روز تاخیر از انجام یک اتفاق الهی ...

(انجام عملیات غرور آفرین والفجر 8 در تاریخ 20 بهمن ماه سال 1364)

در رابطه با شناخت و بیان سبک و سیره زندگی شهدا آنقدر تهی دست، ناتوان و محتاج هستم که چیزی از خود برای بیان کردن و نوشتن ندارم و ناچار در چنین مواقعی برای بیان عظمت این انسانهای پاک، ساده، متواضع، بی تکلف و صمیمی پناه می آورم به گنجینه آسمانی سید مرتضی! همو که از آنان بود و سالها با آنها زیست و به آنها ملحق شد... تا شاید از این طریق قدری از غرورآباد پرتکلف نفس اماره ام فاصله بگیرم و از این دنیای شلوغ و پر هیاهوی زندگی شهری دور شوم و دلم را پرواز دهم به میان بهترین بندگان مطیع خدا و ...  

شب عاشورایی (شهید سید مرتضی آوینی)

عصر روز بیستم بهمن 1364، نخلستان‌های حاشیه‌ی اروند
غروب نزدیک می‌شود و تو گویی تقدیر زمین از همین حاشیه‌ی اروندرود است که تعیین می‌گردد. و مگر به‌راستی جز این است؟

بچه‌ها آماده و مسلح، با کوله‌پشتی و پتو و جلیقه‌های نجات، در میان نخلستان‌های حاشیه‌ی اروند، آخرین ساعات روز را به سوی پایان خوش انتظار طی می‌کنند. اینها بچه‌های قرن پانزدهم هجری قمری هستند؛ هم آنان که کره‌ی زمین قرن‌هاست انتظار آنان را می‌کشد تا بر خاک بلادیده‌ی این سیاره قدم گذارند و عصر ظلمت و بی‌خبری را به پایان برسانند...

و اینک آنان آمده‌اند، با سادگی و تواضع، بی‌تکلف و صمیمی، در پیوند با آب و درخت و آسمان و خاک و باران... و پرندگان. و تو هم که از غرورآباد پرتکلف نفس اماره راه گم کرده‌ای و به‌یکباره خود را در میان این بندگان مطیع خدا یافته‌ای، حس می‌کنی که به برکت آنان، با همه چیز، آب و درخت و آسمان و خاک و باران و پرندگان و دیگر انسان‌ها پیوند خورده‌ای و بین تو و رب العالمین هیچ چیز نمانده است و دائم الصلوة شده‌ای.

غروب نزدیک می‌شود و انتظاری خوش، دل بی‌تاب تو را در خود می‌فشارد.

این نخلستان‌ها مرکز جهان است و اگر باور نداری، خود به خیل این یاوران صاحب الزمان بپیوند تا دریابی که چه می‌گویم. مگر نه این است که زمان در کف صاحب الزمان است و اینان نیز یاوران او؟ مگر نه اینچنین است که خداوند انسان را برای خلیفة اللهی آفریده است؟ و مگر نه اینچنین است که انسان را عبودیت حق به خلیفة اللهی می‌رساند؟

این نخلستان‌ها مرکز جهان است، چرا که بهترین بندگان خدا، یعنی بنده‌ترین بندگان خدا در اینجا گرد آمده‌اند تا بر صف کفر بتازند و بند از اسرای شب بر گیرند و آیینة فطرت‌ها را از تیرگی گناه بزدایند و کاری کنند تا جهان بار دیگر اهلیت ولایت نور را پیدا کند.

بعضی‌ها وضو می‌گیرند و بعضی دیگر پیشانی‌بندهایی را که رویشان نوشته شده است «زائران کربلا» بر پیشانی می‌بندند. در اینجا و در این لحظات، دل‌ها آنچنان صفایی می‌یابد که وصف آن ممکن نیست. گفتم که هیچ چیز در میانه‌ی تو و رب العالمین باقی نمی‌ماند _ خود تو، آن که به او می‌گویی من. و در اینجا دیگر منی در میانه نیست؛ من می‌میرد و همه به هم پیوند می‌خورند. آن‌گاه دست‌ها در هم گره می‌خورند و دیگر رها نمی‌شوند.

در میان نخلستان‌های حاشیه‌ی اروند، پیشاپیش عید فرا رسیده است، و هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شویم، دل‌ها را اشتیاقی عجیب، بیش‌تر و بیش‌تر در خود می‌فشارد. بعضی از بچه‌ها گوشه‌ی خلوتی یافته‌اند و گذشته‌ی خویش را با وسواس یک قاضی می‌کاوند و سراپای زندگی خویش را محاسبه می‌کنند و وصیت‌نامه می‌نویسند. حق‌ا را خدا می‌بخشد، اما وای از حق الناس! و تو به‌ناگاه دلت پایین می‌ریزد: آیا وصیت‌نامه‌ات را تنظیم کرده‌ای؟

از یک طرف بچه‌های جهاد کارهای مانده را راست و ریس می‌کنند و از طرف دیگر، سکاندارها قایق‌هایشان را می‌شویند و با دقتی غریب همه چیز را بررسی می‌کنند.

رزمنده‌ای روی یک بلندی مشرف به رودخانه نشسته و ماسکش را نگاه می‌کند.
- این چیه؟
- ماسک!
- اون‌وقت طرز استفاده‌شو بلدی؟
- استفاده‌شو؟ بله...

راستی تو طرز استفاده از ماسک را بلدی؟

آفتاب باز هم پایین‌تر آمده است و دل‌ها می‌خواهند که از قفس تنگ سینه‌ها بیرون بزنند. انتظار سایه‌ای از اشتیاق بر همه چیز کشانده است. همه‌ی کارهای معمولی پر از راز می‌شود و اشیا حقیقتی دیگر می‌یابند. نان همان نان است و آب همان آب است، و بچه‌ها نیز همان بچه‌های صمیمی و بی‌تکلف و متواضع و ساده‌ای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محل کارَت و اینجا و آنجا می‌بینی. اما در اینجا و در این ساعات، همه‌ی چیزهای معمولی هیبتی دیگر پیدا می‌کنند. تو گویی همه‌ی اشیا گنجینه‌هایی از رازهای شگفت خلقت هستند، اما تو تا به حال در نمی‌یافتی. امان از غفلت!

این نخلستان‌ها مرکز زمین است و شاید مرکز جهان. آن روستایی جوانی که گندم و برنج و خربزه می‌کاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر.

آیا می‌خواهی سربازان لشکر رسول‌ا را بشناسی؟ بیا و ببین: آن یک کشاورز بود و این یک، طلبه است و آن دیگری در یک مغازه‌ی گمنام در یکی از خیابان‌های مشهد لبنیات‌فروشی دارد. و به‌راستی آن چیست که همه‌ی ما را در این نخلستان‌ها گرد آورده است؟ تو خود جواب را می‌دانی.

آیا می‌خواهی آخرین ساعات روز را در میان خط شکن‌ها باشی؟ امشب شب عاشوراست. تو هم بیا و در گوشه‌ای بنشین و این جماعت عشاق را تماشا کن. بیا و بعثت دیگرباره‌ی انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر انسان را برگزیده است... بیا و بعثت دیگرباره‌ی انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر توبه‌ی انسان را پذیرفته و او را برای خویش برگزیده است.

اینان دریادلان صف‌شکنی هستند که دل شیطان را از رعب و وحشت می‌لرزانند و در برابر قوه‌ی الهی آنان، هیچ قدرتی یارای ایستایی ندارد. اما مگر نشنیده‌ای که آن اسدا الغالب، آن حیدر کر‌ار صحنه‌های جهاد که چون فریاد به تکبیر بر می‌داشت و تیغ بر می‌کشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر می‌شد و رعد بر سپاه دشمن می‌غرید و دروازه‌ی خیبر فرو می‌افتاد، او نیز شب که می‌شد... چه بگویم؟ از چاه‌های اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریه‌ها و ناله‌های او را به خاطر دارند.

اگر سلاح مؤ‌من در جهاد اصغر تیغ دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر اشک‌ و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهی، آن قدرتی که پشت شیطان را می‌شکند و آمریکا را از ذروه‌ی دروغین قدرت به زیر می‌کشد این گریه‌هاست.

اینها بچه‌های قرن پانزدهم هجری قمری هستند، هم آنان که کره‌ی زمین قرن‌هاست که انتظار آنان را می‌کشد تا بر خاک مبتلای این سیاره قدم گذارند و عصر بی‌خبری و جاهلیت ثانی را به پایان برسانند.

عصر بعثت دیگرباره‌ی انسان آغاز شده است و اینان منادیان انسان تازه‌ای هستند که متولد خواهد شد، انسانی که خداوند بار دیگر توبه‌ی او را پذیرفته و او را بار دیگر برگزیده است.

گریه تجلی آن اشتیاق بی‌انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند می‌دهد و اشک، آب رحمتی است که همه‌ی تیرگی‌ها را از سینه می‌شوید و دل را به عین صفا، که فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال می‌بخشد.

ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و اینجا آیینه‌ی تجلی همه‌ی تاریخ است. چه می‌جویی؟ عشق؟ همین‌جاست. چه می‌جویی؟ انسان؟ اینجاست. همه‌ی تاریخ اینجا حاضر است. بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این شاید که گفتم از دل شکاک من است که بر آمد؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند. بشنو.

***
همه از آن سنگری که تو گویی خیمه‌ای بود در صحرای کربلا، خارج شدند و لحظاتی بعد فرمان حمله رسید و غواصان و بعد هم گُردان‌های دیگر خطشکن راه فتح را در برابر لشکر اسلام گشودند. به‌راستی چگونه می‌توان آن لحظات را توصیف کرد و یا به تصویرشان کشید؟ طنین آوای بلند تکبیر بچه‌ها همچون رعدی بود که تسبیح‌گویان در دل شب نخلستان‌ها می‌غرید و سینه‌ی سیاه دشمن را از ر‌عب و وحشت می‌آکند. شب در میان آن نخلستان‌ها و بر یکایک آن رزمندگان عاشق چه گذشت؟ تنها خداست که می‌داند. دوربین فیلمبرداری شب‌ها هیچ چیز را نمی‌بیند و ما را نیز به همراه خویش زمین‌گیر می‌سازد. خطوط اولیه‌ی دشمن در همان اولین ساعات شروع حمله فرو می‌ریزد و تاریخ، منزلی دیگر را به سوی نور پشت سر می‌گذارد. 

***

صبح روز بیست و یکم بهمن‌ماه، حاشیه‌ی اروند
‌‌صبح پیروزی هر چند هنوز فضا از نم باران آکنده بود، اما آفتابِ دل مؤ‌منین همه را گرم می‌داشت. ما وظیفه‌ی روایت فتح را بر عهده داشتیم، اما کدام زبان و بیانی و چگونه از عهده‌ی روایت آنچه می‌گذشت بر می‌آید؟ این جوانان نسل تازه‌ای هستند که در کره‌ی زمین ظهور کرده است و وظیفه‌ی دگرگونی عالم را پروردگار متعال بر گرده‌ی اینان گذاشته است. عصر بعثت دوباره‌ی انسان آغاز شده است و اینان پیام‌آوران این عصرند و پیام آنان همان کلامی است که با روح الامین بر قلب مبارک رسول‌الله تجلی یافته و از آنجا بر زبان مبارکش جاری شده است. چگونه است که پروردگار در طول همه‌ی این اعصار، اینان را برای امانتداری خویش برگزیده است؟

صف طویل بچه‌ها با آرامش و اطمینان، وسعت جبهه‌ی فتح را به سوی فتوحات آینده طی می‌کردند و خود را به صف مقدم می‌رساندند... و تو از تماشای آنان سیر نمی‌شوی.

خیلی شگفت‌آور است که انسان در متن عظیم‌ترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحول زندگی کند و از غفلت هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست می‌کند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی می‌بری و در می‌یابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ببین که عصر جاهلیت ثانی چگونه در هم فرو می‌ریزد، و ببین که چه کسانی راه تاریخ را به سوی نور می‌گشایند. بچه‌های محله‌ی تو و من، همان‌ها که اینجا و آنجا، در مدرسه و بازار و مسجد و نماز جمعه می‌بینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک می‌ریزند، تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن می‌زنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد می‌دهند.

شیطان حکومت خویش را بر ضعف‌ها و ترس‌ها و عادات ما بنا کرده است، و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفةاللهی جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. بگذار آمریکا با مانورهای «ستاره‌ی دریایی» و «جنگ ستاره‌ها» خوش باشد. دریا دل مطمئن این بچه‌هاست و ستاره‌ها نور از ایمان این بچه مسجدی‌ها می‌گیرند، همان‌ها که در جواب تو می‌گویند: «ما خط را نشکستیم، خدا شکست.» و همه‌ی اسرار در همین کلام نهفته است.

چند رزمنده با لباس‌های غواصی گل‌آلود از خط باز می‌گردند.
- خطشکن بودید دیشب؟ سلام علیکم، خطشکن بودید؟ خسته نباشید.
- ما خط را نشکستیم، خدا شکست...


در منتها الیه اروندرود، در کنار خور، رزمندگان تازه‌نفس منتظرند که با قایق‌ها به آن سوی رود انتقال پیدا کنند و تو در این فکر که چه کسی و چه چیزی این‌همه انسان‌هایی را که بیش‌ترشان جوانان بیست و بیست و پنج ساله هستند در اینجا گرد آورده است؟ و در میان این جمع، دیدن طلبه‌ها با آن عمامه‌هایی که آنان را به صدر اسلام پیوند می‌زند، بسیار امیدوارکننده است. طلبه‌ها مظهر این پیمان مستحکمی هستند که ما را با پروردگار عالم و غایت وجودیمان پیوند می‌دهد. به‌راستی چه کسی ما را در اینجا گرد آورده است؟ آن چیست که اینچنین، با جاذبه‌ای نهانی و غیر قابل مقاومت، ما را به سوی خویش می‌کشد؟

گروه دیگری از غواص‌های خط شکن، بعد از آن شب پرحادثه‌ای که در آن سوی رود گذرانده‌اند، باز می‌گردند تا جای خویش را به رزمندگان تازه‌نفس بسپارند... آری، در اینجا و در دل این نخلستان‌هاست که تاریخ آینده‌ی جهان بر گرده‌ی خستگی‌ناپذیر این جوانان بنا می‌گردد. 

***

بسیجی عاشق کربلاست، و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نام‌ها. نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست.

کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما می‌آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آن‌گاه روانه‌ی دیار قدس شویم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امیر مهدی ( دوشنبه 90/11/24 :: ساعت 11:50 صبح )
»» دل تنگی1

بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

ای شهید!

ای آنکه برکرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای،

 دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...

شهید سید مرتضی آوینی

 این روزها خیلی دنبال فرصتی می گردم تا از این تعلقات زندگی شهری دور بشوم و فارق از هر دلبستگی دنیوی کمی به خودم و آخر و عاقبت خودم فکر کنم ...

اردوهای راهیان نور دانشجویی نزدیک است، خدایا! امسال هم توفیق حضور و چند روز زندگی در بین بهترین بندگانت رو به ما عطا کن...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امیر مهدی ( سه شنبه 90/11/18 :: ساعت 7:36 عصر )
»» سرباز گمنام

‌بسم الله

به مناسبت عملیات کربلای 5

صبح روز دوم عملیات کربلای پنج، شلمچه
‌‌امروز صبحِ روز دوم عملیات است و ما قصد داریم از اسکله‌ای که نمی‌توانم نام آن را بیاورم به سوی کانال پرورش ماهی برویم؛ جبهه‌ای که رزمندگان اسلام همین دیشب گشوده‌اند. اکثر رزمندگانی که ما با آنها هستیم از بچه‌های جهرم هستند. آنها روحیه‌ای شاد و آزاد و لبانی همواره به لبخند گشوده دارند. ما در میان آنها کم‌تر کسی را دیده‌ایم که اینچنین نباشد. درست در بحبوحه‌ی سخت‌ترین امتحانات الهی و در یک قدمی مرگ مزاح می‌کنند و می‌خندند و اگر کسی آنها را نشناسد، می‌پندارد که مرگ را به بازی گرفته‌اند. اما ما که آنها را می‌شناسیم. آنچه هست این است که آنان سخت به وعده‌های خدا یقین دارند.

ما را می‌بخشید، ناگزیریم از خوف آنکه مبادا این خنده‌های خوش و ظواهر ساده از جایگاه تاریخی خویش غافلمان کند، همواره به خود گوشزد کنیم که ما اکنون در عصر غیبت کبری هستیم و بعد از هزارها سال که از هبوط پدرمان آدم گذشته، در قرن پانزدهم هجری قمری شاهد تحقق همه‌ی آن وعده‌هایی هستیم که در قرآن مجید ذکر شده و در احادیث و روایات آمده است. اگر انسان از جایگاه تاریخی خویش غافل شود چه بسا که طعمه‌ی شیطان گردد.

سکاندار ما جواد، دانش‌آموزی شیرازی است که پدرش در عملیات رمضان در همین منطقه به شهادت رسیده و اکنون آمده است تا قصاص خون شهدا را باز گیرد. صدای خوش صلوات فضا را پُر می‌کند و قایق‌ها به راه می‌افتند.

گاه گاه قایق گیر می‌کند و جواد می‌گوید جاده آسفالته است. او راست می‌گوید. اینجا همان منطقه‌ی عملیاتی رمضان است که اکنون از آب پوشیده شده. سر تیرهای چراغ برق و کلاهک تانک‌های عراقی از زیر آب بیرون مانده و مرغان ماهیخوار روی آن نشسته‌اند.

یکی از بچه‌ها روی جیب چپ هادی(1) نام و گروه خونش را می‌نویسد. دیگری می‌گوید: «اینجا ننویس، گلوله می‌خورد پاک می‌شود!» هادی در حالی‌که به قلبش اشاره می‌کند می‌گوید: «اینجا جای حضرت امام است، تیر نمی‌خورد.» حاج میرزا می‌گوید: «اتفاقاً تیر درست به جایی می‌خورد که عاشق است.»

در نزدیکی ساحل، آنجا که از میدان‌های مین جز همین آبراهه‌ی باریک پاکسازی نشده است، ناچاریم که از سرعت قایق‌ها بکاهیم. یکی از بچه‌ها می‌گوید باید خبرنگاران خارجی را به اینجا بیاورند. و راست می‌گوید. آنها همه‌ی این مسیر را آب انداخته‌اند و میدان‌های وسیع مین لا به لای ردیف‌های مکرر سیم‌های خاردار ایجاد کرده‌اند تا راه عبور سپاه اسلام را سد کنند. اما نتوانسته‌اند. دشمن کور است، واگرنه، اعجازی اینچنین روشن را چگونه نمی‌بیند؟

اگر در ماه مبارک رمضان خواب روزه‌دار عبادت است، در جبهه‌ها نیز اینچنین است؛ خواب مجاهدی که از عهده‌ی انجام وظیفه‌ی خویش در راه خدا به‌تمامی بر آمده، و اکنون بعد از شبی پرحادثه، بر خاک جبهه به خواب رفته است.

مقصد ما در انتهای این کانال‌هایی است که توسط دشمن برای مقابله با سپاه اسلام حفر شده است. می‌دانیم شما هم به یاد این شعر افتاده‌اید که: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. با وجود این کانال‌ها دیگر برای ما نیازی به حفر سنگر وجود ندارد.

در همین فاصله که ما مشغول احوال‌پرسی با رزمندگان و فیلم گرفتن از بولدوزر جهاد و هلی‌کوپترهای هوانیروز بودیم، حاج میرزا و بقیه‌ی دوستان خود را به خط مقدم رسانده بودند و حالا باز می‌گشتند تا برای پشتیبانی آتش، دو قبضه خمپاره‌ی 81 در اینجا کار بگذارند.

معنا و ارزش اعمال در نیات است و نیت‌ها در باطن انسان پنهانند. ما نیز با اسلحه‌ی روز می‌جنگیم. خمپاره و هلی‌کوپتر، آرپی‌جی هفت و یازده و چیزهای دیگری که خودتان می‌دانید. آنچه که به همه‌ی این اعمال معنا و مفهوم می‌بخشد معتقدات ماست. ما را داغی که از کربلا بر سینه داریم بدینجا کشانده است، و در کربلا، این خون حق بود که بر زمین ریخت.

مقصد ما در انتهای این کانال‌هاست، اما برای رسیدن به آنجا چندان شتاب نمی‌کنیم تا بتوانیم همه جا را ببینیم و با همه سخن بگوییم؛ و چه حقایقی که در این سخن‌ها نهفته نیست! یکی از اصطهبانات آمده است، دیگری از قم و سومی از یزد. یکی عکاس است، دومی طلبه و سومی کارگر کارخانه‌ی افشار یزد. و باز هم این سؤ‌ال که: چیست آنچه همه‌ی ما را در اینجا گرد آورده است؟

دوست طلبه‌مان از سر مزاح، سخن از خاک عراق و گذرنامه می‌گفت و این سخن هر چند شوخی، اما محل تذکر و تفکر بود. ما نظر به آب و خاک نداریم و عراق از آن مردم مسلمان عراق است که خود با مال و جان و فرزند، در کنار ما با دژخیم یزیدزاده‌ای که بر عراق حکومت می‌رانَد مبارزه می‌کنند. ما در این جنگ پیروز خواهیم شد و این پیروزی، نقطه‌ی عطفی تاریخی است که با آن، عصر حاکمیت طاغوت‌ها بر کره‌ی زمین به پایان خواهد رسید.

کانال‌ها مالامال از رزمندگانی بود که منتظر شب بودند تا به قلب کفر بتازند و فیلمبردار ما با قصد ادخال سرور در قلوب مؤ‌منین با آنان مزاح می‌کرد. به یکی که دراز کشیده بود می‌گفت: «مگر اینجا هتل است برادر؟» و از دیگری می‌پرسید: «چرا ساکتی؟» و سومی را به حوری‌های بهشتی تشبیه می‌کرد و با چهارمی و پنجمی درباره‌ی غذای ظهر حرف می‌زد. خوب، این هم چهره‌ای دیگر از جبهه‌هاست که بسیار کم به تصویر درآمده است. اینجا جبهه‌ی نور است و با چشم دل اگر بنگری همه چیز آن زیباست.

در نزدیکی مقر فرماندهی دشمن که بیش از چند ساعتی از سقوط آن نمی‌گذشت، به ستونی از رزمندگان اسلام بر خوردیم که با اشتیاق به سوی خط می‌دویدند. هر یک از آنها از شهری دور و روستایی دورتر آمده‌اند. دلبستگی‌ها را رها کرده‌اند، وابستگی‌ها را بریده‌اند و می‌دانند که قرب خدا در آزادی از همه‌ی تعلقات است. بار دیگر ما ناچاریم که جایگاه تاریخی خودمان را گوشزد کنیم، مبادا که اهل ظاهر حکم بر اشتراکات ظاهری این جنگ با دیگر جنگ‌ها قرار دهند و از حق غافل شوند.

ما پیروان راه هزاران ساله‌ی انبیا هستیم و به عهد ازلی خویش با آفریدگار متعال لبیک گفته‌ایم و برای تحقق آن عصر موعود، عصر عدالت و حاکمیت احکام خدا، قیام کرده‌ایم تا راه تاریخ را به سوی نور بگشاییم. و اگر چشم دل باشد، خواهد دید که این راه با بال‌های ملائکه فرش شده است.

در کنار مقر فرماندهی تازه تسخیرشده، رزمندگان اسلام تانک‌های غنیمتی را علیه خودِ بعثیون به کار گرفته‌اند.

آنجا که بچه‌های تعاون آن برادر زخمی را عبور می‌دادند، به آن فرمانده گردان بر خوردیم که در خفر جهرم دینام‌پیچ بود. دینام‌پیچ و فرماندهی گردان؟ نه، خداوند به همه کس توفیق ادراک این راه و مفاهیم و موازین آن را نداده است. تنها کسی حقیقت این نهضت اسلامی را در می‌یابد که دل مؤ‌منش با ماست و می‌داند که انتهای این راه به تحقق وعده‌های تخلف‌ناپذیر خداوند ختم می‌گردد.

خاک تمثیل فقر در پیشگاه غنی مطلق است و انسان در برابر ذات ذوالجلال جز فقر مطلق چیست؟ آن‌گاه که مجاهد سبیل الله، درست در گرماگرم جنگ، خاک تیمم را به نشانه‌ی کمال عبودیت بر چهره و دو دست می‌کشد و تکبیره‌ی الاحرام می‌بندد، تو گویی آفرینش به آن نقطه‌ی غایی کمال خویش دست یافته و کار جهان به سرانجام رسیده است. مگر نه اینکه خداوند انسان را برای عبودیت خویش آفریده است؟ و تو نیز همه‌ی این راه را آمده‌ای تا بدینجا برسی و تصویرگر آن عظمتی باشی که در پیشِ روی توست، عظمت انسانی که سرِ بندگی بر خاک آستان ذوالجلال نهاده است و به معدن عظمت و قدرت اتصال یافته، و اینچنین، همه‌ی قدرت‌های ظاهری را در برابر خویش به خضوع و خشوع کشانده است. فتح الفتوح اینجاست و پیروزی ما در جبهه‌های جنگ جلوه‌ی کوچک‌تری از این فتح بزرگ درونی است.

و تو همه‌ی این راه را آمده‌ای تا به این سرباز امام برسی. او گوشه‌ی گمنامی خود را به هیچ قیمتی نمی‌فروشد و حاضر نیست سخنی از خود بگوید و اگر اینچنین نبود، که لیاقت سربازی امام را نداشت.


پی نوشت ها:
1. شهید حسن هادی، فیلمبردار گروه روایت فتح.

 

برگرفته از کتاب گنجینه آسمانی شهید سید مرتضی آوینی

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » امیر مهدی ( یکشنبه 90/10/25 :: ساعت 8:1 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یادآوری یک عملیات غرور آفرین!
دل تنگی1
سرباز گمنام

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 1596
» درباره من

پوتین های کهنه

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب